مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان رابطه

سال انتشار : 1395
هشتگ ها :

#پایان_خوش #همخانگی #ازدواج_سفید #آسیب_شناسی #چطور_قوی_بشیم #عشق_واقعی_یک_مرد #طلاق #زنان_پس_از_طلاق #زندگی_بعد_طلاق

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان رابطه

رمان رابطه به نویسندگی نیلوفر قائمی فر که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان رابطه

رمان رابطه روایت زندگی زنی به نام گلابتون است که بعد سال ها شوهرش طلاقش میده و دچار سرخوردگی و افسردگی شده اما دوست جوون و خوش مشرب همسر سابقش اتفاقی باهاش روبرو میشه و اونو از زنی سرخورده و شکست خورده تبدیل به زنی می کنه که رویای گلابتون بوده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان رابطه

+مهمترین هدفم در رمان رابطه اینه که با کات یا طلاق زندگی هیچ کس تموم نمی شه.
+نشون دادن شیوه های احیای روحیه و مبارزه با افسردگی بعد طلاق یا کات کردن.
+مبارزه با تابوهای اشتباه در گورد طلاق و جدایی.
+تاثیر نقش خانواده و پشتیبانی اعضا.
+نشون دادن شرایطی بسیار بد و منزجرکننده که با ویژگی های کارکترها به شرایطی طلایی تبدیل می شه.
+عشق واقعی طرفین را به قله زندگی می رسونه.
+عشق واقعی بخشنده است.
+کارما.
+تنهاکسی که باعث تغییر شماست خودتونید باید خودتون بخوایید.

پیام های رمان رابطه

هدف ها و پیام هام در رمان رابطه یکی هستند.

خلاصه رمان رابطه

گلابتون بعد هشت سال با خیانت شوهرش اونم توسط خواهرزن داداش خودِ گلاب مواجه می شه و شهاب به خاطر عشق جدیدش گلابو با تحقیر و سرخوردگی طلاق می ده…

و درست چند وقت بعد طلاق سهیل که پسری شیطون، خوش مشرب، اکتیو، امروزی و با دیدگاهی باز هست اتفاقی گلابو میبینه و وقتی متوجه وخامت احوال گلاب میشه طوری اونو همراهی و تشویق می کنه که کلا مسیر گلاب از زنی افسرده، شلخته، ناامید، بیکار و…. عوض می شه…

و تبدیل به زنی مستقل، امروزی، آگاه و… می شه و وقتی به خودشون میان می بینند عشقی زیبا در دلشون جوونه زده و این تفاوت شخصیت و تغییرات باعث میشه نظر شهاب جلب بشه مخصوصا که الان دوستش کنار همسرسابقش هست و این باعث می شه که…

مقدمه رمان رابطه

اگر رابطه ای رو از دست دادید و یا افسرده و ناامید و ناکارامد شدید حتما رمان رابطه رو بخونید هم عاشقانه و خنده داره، هم کلی راهکار و روش برای احیا و بازسازی درونی و رویاهاتون می خونید.

نیلوفر قائمی فر

مقداری از متن رمان رابطه

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان رابطه اثر نیلوفر قائمی فر :

صدای بوق ماشین می اومد، اول تک بوق، بعد دو تایی و بعد دستشو روی بوق گذاشته بود که یکی از اون ور خیابون داد زد:

-اووووووو!

به سمت ماشین برگشتم، یه مزدا سه مشکی بود، سریع یه اسم توی ذهنم اومد، سهیل! دستشو از شیشه ماشین به نشونه ی عذر خواهی بیرون آورد و گفت:

-ببخشید حاجی…

و بعد با اشاره به من ادامه داد:

-گوشاش مشکل داره.

منظورش من بودم!! فهمیدم صد در صد سهیله، با تعجب به پرروییش نگاه می کردم، شهاب همیشه می گفت سهیل خیلی دهن پاره ست، راست می گفت، تو روی من داره به اون مرده می گه گوشای من مشکل داره.

سهیل لبخند پهنی زد و گفت:

-سلام.

سر جام ایستاده بودم و با قیافه ی درهم گفتم:

-سلام.

یعنی پرروتر از سهیل خودشه، شاکی گفت:

-چرا بوق می زنم نگاه نمی کنی؟ شاید آشنام، فامیلم، نه اصلا داداشتم.

-داداش من می دونه من کَرَم، بوق نمی زنه.

باز لبخند پهنی زد و گفت:

-ناراحت شدی؟ خب نگاه کن که من مجبور نشم برای توجیه خودم انگ بچسبونم.

-شما برای توجیه کاراتون هرکاری می کنید؟

خیلی راحت و صریح گفت:

-آره.

-واقعا که.

سهیل-چرا؟ کی از خود آدم مهمتریه؟!

-شهاب راست می گفت…

خیلی سریع و تند و شاکی گفت:

-اون که غلط کرد ولی چی می گفت؟

یکه خورده نگاش کردم و گفتم:

-آقا سهیل حالتون خوبه؟

با همون قیافه ی شاکی گفت:

-نه آخه شهاب زر… یعنی حرف مفت زیاد می زنه، چی می گفت؟

با تردید و تعجب بهش نگاه کردم، سهیل هم منتظر کمی به سرش زاویه داد و گوششو متمایل به روی من کرد.

-حالا بگذریم!

از فرم چهره ی شاکیش خارج شد و عادی و راحت گفت:

-بیا بالا برسونمت.

-نه ممنون.

سهیل-تعارف نکن بیا، نترس شهاب که نمی تونه تا این حد زر… یعنی حرف مفت بزنه که چرا زن منو سوار کردی.

با چشمای پر اشک بهش نگاه کردم، انگار قلبمو از بالای یه بلندی روی زمین انداخت، سهیل بدون اینکه نگاه از چشمم برداره تند تند قرنیه ی چشمش تو چشمام رژه می رفت، بدون حتی ذره ای مراعات گفت:

-چیه؟ چرا اینطوری شدی؟ گربه شاخت زده؟ هووم؟

من و سهیل خیلی باهم برخود داشتیم ولی من هیچ وقت باهاش صمیمی نشدم اما سهیل یه شخصیت خاصه که حتی با مادر منم یه جوری برخود می کنه که انگار صد و چهل ساله باهم دوست گرمابه و گلستانن، اصلا معنی رودروایسی رو نمی دونه.

با بغض گفتم:

-شما که اهل ادا در آور… ببخشید.

رومو ازش برگردوندم و خواستم برم که دوباره یه بوق زد، به سمتش برگشتم و گفت:

-کجا؟ داریم حرف می زنیما، می ذاری می ری، بیا بالا ببینم چی شده؟

-نه مرسی.

سهیل-اَه بابا، مگه می خوام بلندت کنم؟ خب بیا سوارشو دیگه.

با اون دل پر و گریه و بغض، با این حرفش چشمام چهار تا شد و گوشه ی لبمو گزیدم، یعنی دریغ از یکم حیا، پسره ی دریده، سهیل با خنده گفت:

-می آی یا بیام؟

برای اینکه حرف بدتری نزنه و خجالت زده ام نکنه، به سمت ماشینش رفتم و درو باز کردم و نشستم، سرم به زیر بود و معذب بودم، دوست شوهرم بود، شوهر؟!

نفسی مثل آه کشیدم که سهیل با خنده گفت:

-آه! نبینم غمتو رفیق.

رفـــــــــیق؟!! نباید سوار می شدی! مگه نمی شناسیش؟ پیاده می شد با زور سوارم می کرد، این که عار و حیا نداره.

سهیل-این طرفا چیکار می کردی؟

-اومده بودم استانداری.

با خنده گفت:

-با بالایی ها چیکار داری؟

-برای یارانه ام اومده بودم.

سهیل-مگه هنوز یارانه می دن؟

-بله.

سهیل-شهاب که قمپز می اومد نیاز ندارم به چهل و پنج تومن چندرغاز، ببینم مگه یارانه رو به سرپرست نمی دن؟

خندید و ادامه داد:

-سرپرستی شهابو گرفتی؟

بی استارت یهو زدم زیر گریه و گفتم:

-آقا سهیل…

جا خورده و یکه خورده نگام کرد که با همون حال گفتم:

-شما که می دونی چرا هی حرفشو می ندازی؟

سهیل-ترسیدم بابا، چرا اینطوری می کنی؟ گفتم قلب ملبت گرفت.

یه دستمال کاغذی از توی کیفم برداشتم و اشکامو پاک کردم که سهیل گفت:

-حالا من چیو می دونم؟

برگشتم مشکوک نگاش کردم، به آینه ی بغل نگاه کرد و زیر لب گفت:

-بزنم بترکه ها، فکر کرده پیست رالی چلغوز شِتِره.

یه ماشین اومد بغلش که شیشه رو پایین داد و قشنگ عین چاله میدون شروع کرد به فحش دادن، یکی یارو می گفت، سه تا سهیل، منم هاج و واج سهیل رو نگاه می کردم، می دونستم بی حیاست، رُکه، زیادی با همه صمیمیِ، دیگه نمی دونستم به وقتش لات هم می شه.

یه لحظه سرم برگشت و به رو برو نگاه کردم که صاف داشتیم می رفتیم توی مینی بوس جلوییه، یه جیغ از سر ترس کشیدم و گفتم:

-له شدیم، مردیم.

چشمامو سفت بستم و منتظر بودم ببینم درد از کجام شروع می شه که سهیل مینی بوسو رد کرد، دوباره از آینه بغل منتظر نگاه کرد و گفت:

-هان چیه؟ گرخیدی؟ لش مرگتو بیار جوابتو بدم دیگه…

-آقا… آقا سهیل؟

برگشت یه نیم نگاه به من کرد و گفت:

-چرا انقدر جیغ و هوار می کنی؟

-داشتیم می رفتیم توی مینی بوس.

سهیل-حواسم بود بابا، با شهاب که ننشستی! سهیل پشت فرمونه.

زد زیر خنده و گفت:

-حالا ناراحت نشی ها ولی شوهرت بدجور پلشته، شِتِره یه گاز می ده یه دنده عوض می کنه، یه گاز، یه دنده، خب لامصب مادر… یعنی…

به من نگاه کرد و با لبخند پهنی گفت:

-ببخشید من اصطلاحات تو سرم کمه، از دهنم می پره، پدر ماشینو در آوردی، نه اینطوری نیست؟

با بغض نگاش کردم که سری به معنی چیه؟ تکون داد، به بیرون نگاه کردم و بغضمو قورت دادم.

سهیل-گلاب؟

نگاش کردم، خندید و گفت:

-بابا وا بده دیگه.

صداشو زمخت کرد و گفت:

-گلاب نه گلابتون خانوم.

مکثی کرد و دوباره ادامه داد:

-خودمونیم ولی شهاب خیلی زر می زنه، اخه من تا بیام بگم گلابِ، تون، خانوم که بقیه حرفام یادم می ره، تو ناراحت می شی من بگم گلاب؟ هان؟ نه جون سهیل ناراحت می شی؟ ناراحت می شی بگم گلاب جون؟

خندید که نگامو ازش گرفتم و به بیرون زل زدم و نفسی مثل آه کشیدم.

سهیل-ای بابا، چرا هی آه می کشی؟ شهاب مرده؟

از گوشه ی چشم نگاش کردم، سرشو خاروند و با خنده گفت:

-هی آه می کشی، می گم چرا انقدر چاق شدی؟

وااااااای وااااای قد به قد آب شدم، آخه به تو چه؟ لبمو به دندون گرفته بودم و به داشبورد زل زده بودم، سهیل هم ول نمی کرد:

-اول دیدمت فکر کردم لابد حامله ای هان؟ حامله ای؟ مگه می دن؟

خودش خندید و گفت:

-نه یعنی طلاق می دن اگه حامله باشی، هان؟

زدم زیر گریه و سهیل گفت:

-ای بــــابــــا، خب چرا گریه می کنی؟ مرده شور ریخت شهابو ببرن، اون گریه داره؟ من همیشه فکر می کردم تو چطوری راضی شدی زن اون بشی؟ من به عنوان یه مرد ریختشو می بینم اذیتم می کنه، تو چطوری تحمل می کردی؟

با گریه گفتم:

-آقا سهیل می شه بس کنی؟

سهیل-نه! چی رو بس کنم؟ یعنی هنوز مهمه؟ یارو زنش هم حامله است تو هنوز روش قفل کردی؟ ول کن دیگه، ازش چی می خوای؟

با گریه و هق هق گفتم:

-هیـ… هیچـ… هیچی…

سهیل-البته خیلی کارِ… کارِ… لامصب کلمات من اصلا به درد معاشرت با خانم هایی مثل تو نمی خوره، کار بد… آره بیخود و مزخرفی کردی، این چه کاری بود که حق و حقوقتو بخشیدی، بعد افتادی دنبال یارانه؟!

یه دستمال کاغذی برداشتم که سهیل گفت:

-من زن بودم پدر مردا رو در می آوردم، بی همه کس رفته تخم دو زرده کرده، طلاقت داده، حقتم نداده مرتیکه ی دیـ… نچ، بیشعــــور.

-من خودم نخواستم.

در جا گفت:

-بیخود.

یکه خورده همونطوری که دستمال روی دماغم بود نگاش کردم، وای، یهو کلماتو توی صورت آدم می زنه!

سهیل-بهت خیانت کرده بود.

-نه خیانت نکرد، طلاقم داد بعد با سمیرا ازدواج کرد.

سهیل-طرف اونی؟! بهت نارو زده بدبخت، طرف اونی چرا؟ من طرف توام تو طرف اونی؟ کجای کاری؟ این مگه خواهر زن داداشت نیست؟

هق هقمو از سر گرفتم، همه ی جریانم می دونه.

سهیل-اَی بابا، گلاب آروم تر گریه کن، صدام به گوش خودمم نمی رسه، ببین…

با خنده ادامه داد:

-من با دست خالی نمی تونم آرومت کنما، فقط بلدم بغل کنم.

با همون گریه برگشتم یه نیم نگاه با خجالت بهش کردم و توی جام جا به جا شدم و به در چسبیدم.

سهیل-نه، نه خیالت راحت، عده اتو رد نکردی، بغلت نمی کنم.

خودش از خنده غش کرد، منم از خجالت آب شدم، مرتیکه ی دهن پاره، خب یکم حیا کن، همه چیو می گه! از همه چی هم خبر داره، یه چیزو از قلم ننداخته، بله دوست صمیمی شهابِ، معلومه که شهاب همه چیو بهش می گه، چه دوستی!؟ پشت شهاب همه چی گفت.

سهیل-ببین گلاب من آدم درستی نیستم اما یه چیزایی برام خیلی مهمه، اذیتم می کنه، شهاب رفیقمه ها ولی ناتوئه، صد بار توی روش هم گفتم، خودتم شنیدی می گم شهاب خیلی نامردی، شنیدی یا نه؟

سرمو به معنی تایید تکون دادم و گفت:

-من رکم، حرفمو می زنم چون خـــ…

با سکوت به رو برو نگاه کرد، منتظر نگاش کردم و ادامه داد:

-کلاس زبان فارسی سراغ نداری؟

-زبان فارسی؟!

با خنده گفت:

-کلمات صحیح از ذهنم پاک شده، فقط دری وری توی ذهنم می آد، اینکه هی هندونه می زارن زیر بغل یه نفرو چی می گن؟

-چاپلوس.

سهیل-آهان، من چاپلوسی بلد نیستم، برای همینم دوست و رفیق کم دارم چون حرفمو توی صورتشون می زنم، هرکی ها، حتی بابام ولی پشتش حرف نمی زنم…

شهاب نامرده به خودشم گفتم فکر نکن الان طلاق گرفتی دارم پشتش حرف می زنم، رفت واسه این دختره وکیل جور کرد از شوهر شارلاتانش طلاق بگیره، آدرس وکیلم من بهش دادم، می گیری چی می گم؟

دختره سر خونه زندگیش بود، اصلا شوهرش گُه…

با چشمای گرد بهش نگاه کردم که خندید و گفت:

-نه، اینو می خواستم عمق فاجعه رو بفهمی، خب؟ بگو شهاب لعنتی به تو چه که وکیل می گیری می گی سمیرا طلاق بگیر؟ این دختره داشت با مرده زندگی می کرد، این دیـ… این… این بی همه چیز زیر پاش نشست.

اشکم مثل گوله های آتیش روی گونم سر می خورد و پایین می اومد، قلبم پر خار شده بود، انگار با هر هجا و کلمه و حروفی که سهیل می گفت یه سوزن توی قلبم فرو می کردن، وکیل گرفته؟

حس می کردم سرمو توی آب یخ فرو کردن و نفسم بالا نمی آد، دلم شکسته بود اما دیگه خرد و خاکشیر شد، تموم امید و انگیزه امو از دست دادم، انقدر نامرده؟

با همون حال گفتم:

-نُه سال زندگی منو به چی فروخت؟ به اینکه بچه دار نمی شم؟ من بچه دار می شدم، درمان می شدم، شهاب پیگیری نمی کرد، شهاب دنبال درمان منو نمی گرفت، مگه اون سری که به اصرار من و هزار تا واسطه گری رفتیم آزمایشگاه من حامله نشدم؟

حتی شما توی جریانید، یادتونه من سه ماهه باردار بودم که با شهاب تو جاده ساوه تصادف کردیم و بچه سقط شد؟ دکتر گفته بود من باید نُه ماه استراحت مطلق باشم، شهاب اصرار کرد، قهر کرد، درو به تخته، تخته رو به در کوبید و گفت الا و بل لله باید تو مراسم سوگواری که مادربزرگم برای بابام گرفته شرکت کنی…

مگه چی می شد بگه زن من استراحت مطلقه، نمی تونه بیاد؟ چی می شد بگه این همه دوا و درمون، آزمایش و اسیری و عبیری کشیده، نباید اون همه زحمت به باد بره!

شهاب مقصر بود و من هیچ وقت… آقا سهیل هیچ وقت به روش نیاوردم، دکتر گفته بود یه سال بعد دوباره می شه درمانو از سر بگیریم اما شهاب بازم دست، دست کرد، بازم قهر کرد و بهونه آورد که من بچه ی زورکی نمی خوام، اون دفعه زورکی بود که مرد…

زورکی بود که مرد؟ من می تونستم بگم تو کشتی، تو بودی که با اون رانندگی مزخرفت همه امونو داشتی به کشتن می دادی، پای مادرم شکست، شونه ی بابام در رفت، منم که لِه و لَورده شده بودم.

سهیل-اینا رو الان نباید بگی، باید اون موقع می گفتی.

-من… من می خواستم زندگی کنم، حرفا رو توی دلم ریختم که زندگی کنم.

سهیل-تو می خواستی زندگی کنی، شهاب که نمی خواست.

هاج و واج بهش نگاه کردم که سهیل نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

-هوووم؟ می خواست؟ اگه می خواست که درمانو پیگیری می کرد، می خواست؟

اشکام با منت از چشمام فرو ریختن و با صدای لرزون گفتم:

-نه.

سهیل-پس حرفتو می زدی، دیدی خودتو همیشه گول می زدی؟ برای کی؟ برای چی؟! به خاطر مردی که برای سر پا نگه داشتن زندگیش تلاش نمی کنه؟! اینو یه بچه هم می فهمه، چرا خودتو گول زدی که حالا ضجه بزنی؟ که شهاب بگه زن من بی زبونه، پس زن خوبیه هان؟

-نه.

سهیل-پس چی؟ پس چرا حرف نزدی؟ که بگه گاگولِ نمی فهمه من زن بازم؟ تو مچ شهابو هیچ وقت نگرفتی، صد بار من جلوی تو سوتی شهابو گرفتم، تو خودتو به کوچه ی علی چپ زدی، چرا؟ خب چرا؟

با گریه گفتم:

-می خواستم زندگی کنم.

سهیل-این اسمش زندگی نیست ذلته، تو از ذلت لذت می بردی.

های های گریه ی من به قدری بلند بود که حتی گوشای خودمم آزرده می شد، اما سهیل اعتراضی نمی کرد، فکر می کردم هر آن می گه “اَه بسه دیگه، مگه خوشیتو با من تقسیم کردی که حالا گریه اتو با من شریکی؟”

اما حرفی نمی زد! یه گوشه نگه داشت و به سمت سوپر مارکت رفت، چرا واقعا؟! از خودم چرا های سهیل رو می پرسیدم و خجالت می کشیدم، من شبیه مادرمم ولی شهاب شبیه بابام نبود، بابای من مظلومه مثل مامانم، برای همین خوشبختن اما شهاب مظلوم نبود، سهیل می گه زن باز بود.

تو سرم هزار تا صحنه ردیف شد که من با توجیهاتم ازش می گذشتم، از مسیج های مشکوک، از هدیه های بی مناسبتی که خونه می آورد و می گفت دوستاش براش آوردن، از تولد یا ولنتاین هایی که هیچ وقت خونه نبود و وقت نداشت، از سفر های مشکوک، مگه می شه یه زن نفهمه؟

می فهمه ولی خودشو به نفهمی می زنه، می فهمه و توجیه الکی می کنه.

سهیل جلوی سوپر مارکت ایستاده بود و در حالی که با اخم به زمین زل زده بود سیگار می کشید، انگار درد مشترک با من داره، حتما اونم شکست عشقی خورده، من شکست عشقی خوردم؟ خوردم واقعا؟!

من چشممو باز کردم شهابو دیدم، فکر کردم اسم شهاب عشقه! هر چی که تو وجودم به پاش ریختم مثل یه عاشق بود ولی شاید شهاب فقط تحصیل و خانواده و فامیل بود!

چون شهاب نوه ی عمم بود و از نظر مامان و بابا، فامیل قابل اعتماده و زیر چشم خودمون بزرگ شده و منو باید به فامیل بدن، کاش منم مثل آتیه خواهرم به غریبه داده بودن و حالا مجبور نبودم باز هم شهابو ببینم، اونم با زنش!

سهیل با یه بطری آب توی دستش سوار ماشین شد، آبو به سمتم گرفت و گفت:

-می دونی گلاب تو شبیه مادر منی، مادر من وقتی فوت کرد پنجاه و دو سالش بود، الان شش ساله فوت کرده، تو شبیه اونی، شبیه یه زن پنجاه و دو ساله ی شش سال قبل…

همیشه از اینکه بابام باهاش سرد بود، از اینکه توی کارا باهاش مشورت نمی کرد و نظرشو نمی خواست و باهاش حال نمی کرد حرص می خوردم…

به حدی که وقتی نوجوون بودم از بابام بدم می اومد و می گفتم زن ستیزه، فکر می کردم قدیمیه بلد نیست، دلم برای مادرم و محبت هاش می سوخت، همیشه پدرمو مقصر می دونستم…

بطری آبو گرفتم که سهیل نفسی گرفت و ادامه داد:

-وقتی مادرم فوت کرد از پدرم بیزار شدم چون بعد چهار ماه با یه دختر بیست و نُه ساله ازدواج کرد، بعد به مرور فهمیدم که پدرم مقصر نبوده، شیدا زن پدرم واقعا با پدرم همراهه، وقتی پدرم می خواد یه کاری بکنه شیدا اطلاعاتش بیشتر از پدرمه، حواسش از پدرم جمع تره، نظر می ده، حرف می زنه، الکی نمی گه چشم، مستقله!

به خاطر پدرم از درس و کارش نگذشته، با اینکه حقوقشم بالا نیست اما استقلال داره، امروزیه، به خودش می رسه، به این فکر نمی کنه که من دیگه متاهلم لازم نیست انقدر به خودم برسم، به خاطر پدرم از خودش نمی گذره، با اینکه بابام جای باباشه بهش وفا داره ولی به خودش وفادار تره چون خودشو دوست داره…

پدرم عاشقشه، می فهمی چی می گم؟ تو انقدر شهابو می خواستی که حالش از خواستن تو بهم خورد.

بهم اشاره کرد و گفت:

-این چه سر و وضعیه که برای خودت درست کردی؟ که هر جا دیدت بگه خوبه طلاقش دادم!

تنم از حرفش یخ کرد! چقدر تلخ و کوبنده حرف می زنه!

سهیل-موهات هفت رنگه، شبیه سیم ظرفشویی شده، انقدر پوستت خشکه که صورتت پوسته پوسته شده، خودتو ول کردی چاق شدی که چی؟ که چی بگی؟ که شهاب بعد رفتنش تو رو کشت؟ دیگه امید نداری؟

یه چیز توی گلوم تیر کشید و با صدای لرزون گفتم:

-کشت!

با حرص و عصبانیت گفت:

-یارو خوشی دنیا رو پاره می کنه، می فهمی؟ حتی یه لحظه نمی گه گلابتون، بهش می گم نامرد گناه داره زن بدبخت، حداقل ساپورتش می کردی، می گه برو بابا اون اوشکول تر از این حرفا ست، ساپورتش کنم خیال برش می داره.

دهنم از دردی که قلبم می کشید باز مونده بود، دستمو روی قلبم گذاشتم و سهیل گفت:

-می فهمی؟ یارو حتی ککشم نگزیده، نُه سال زندگی؟! دلم می خواست این حرفا رو به مادرم بگم، به اینکه سرشو زمین گذاشت بابام بالای قبرش فقط ناراحت بود و به چهلش نرسیده دوست دختر گرفت و سر چهار ماه عقدش کرد و عروسی براش گرفت…

عروسی که برای مادرم همیشه یه آرزو بود و با اینکه همیشه توان مالیشو داشت براش نگرفت، آخرم از غصه ی بی محبتی بابام مرد، می فهمی؟ می خوای شبیه نرگس بشی؟

مادرشو گفت؟!! نفسی کشید و ماشینو روشن کرد، من گریه می کردم و قفل اون حرف شهاب بودم، مطمئنم سهیل اهل بلوف نیست.

-آقا سهیل، حالم بده می شه نگه دارید؟

جدی گفت:

-نه.

-می گم حالم بده.

سهیل-آدم حالش بده، نباید تنها باشه.

-من می خوام تنها باشـ…

به آینه بغل نگاه کرد و سرعت ماشین بالا رفت، یه جوری لایی می کشید که دو دستی به دستگیره ی بالای شیشه چسبیده بودم، انگار حال سهیل از من بدتر بود!

خیلی از ماشین ها بوق ممتد می زدن، پشت یه ماشین بدون بوق یا چراغ می رفت و بهش می چسبید طوری که راننده جلویی اگه ترمز می کرد ما مرده بودیم، تا کنار می کشید سهیل گاز می داد و می رفت سراغ ماشین بعدی.

بهش نگاه کردم، یه اخمی روی صورتش بود که ترسیدم بگم من دارم سکته می کنم آروم تر برو، همینطوری اتوبان رو سیر می کردیم و من از ترس، غصه امو یادم رفته بود، رفتیم فشم و جلوی یه رستوران نگه داشت و گفت:

-مامانم اینجا رو خیلی دوست داشت، بریم ناهار بخوریم خیرش به مادرم برسه.

اگر رمان رابطه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان رابطه

گلابتون : وابسته، حساس، زودرنج، درونگرا، متعهد، فداکار.
سهیل : شیطون، فعال، جذاب، دست و دل باز، سرزنده، غیرتی، شجاع، ذهن باز، اجتماعی.
شهاب : هوس باز، قالتاق، موذی، سرزنش گر، تحقیر کننده.
آتیه : حامی، اجتماعی، مثبت اندیش ،ذهن باز.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید